السلام علیک یا بقیه الله

خواهر شهید (م.آ) می گوید: طبق معمول پنجشبه ها با خواهر بزرگم رفتیم بهشت زهرا (س) برای

زیارت اهل قبوروقتی به مرقد شهید مون (شهیدداود آجورلو ) نزدیک شدیم دیدم یه خانمی  سنگ 

 مزار شهید رو شستشو داده وبا چشمانی اشکبار باشهید صحبت می کند گفتیم شاید یکی از

آشنایان  باشد نزدیکتر شدیم دیدم یک خانم غریبه است به خواهر گفتم آیااورا می شناسی؟

رو به من گفت نه واز من سئوال کرد توچی ؟در پاسخ گفتم من هم نمی شناسم .نزدیکتر شدیم

تا به مرقد رسیدیم فاتحه ای خواندیم واز طرف شهید سلامی به ارباب بی کفن دادیم وسر صحبت

را با خانمی که نمی شناختیم باز کردم واز او سئوال کردم آیا این شهید را می شناسید ؟

گفت: حکایتی دارد وقتی با کاروان راهیان نور عازم  مناطق جنگی شده بودیم یک شب یک سری

پلاک شهدارا آوردند تو جمع ما وگفتندخانم ها این پلاک های را که به شما می دهیم متعلق به شهدایی

می باشد که حاجات زیادی داده اند و آن شب پلاک شهید شما به دست من رسید ودر همانجا شروع

کردم با او راز ونیاز کردن آری او هم حاجت مرا برآورده نمود ودر خواست مرا پاسخ داد به همین خاطر

مرقد اورا پیدا کردم حدود دوسالی هست که حداقل ماهی یکبار به مرقد این شهید می آیم والان

هم مجددا حاجتی دارم ومطمئن هستم که حاجت روا خواهم شد.

در راه باز گشت از بهشت زهرا(س) خیلی با خودم کلانجار می رفتم وبا برادر شهیدم حرف می زدم

وگفتم تویی که حاجت مردم رو زیاد می دی چرا پس به ما سر نمی زنی شب که خوابم برد برادرم اومد

تو خوابم باهش خیلی حرف زدم وجواب حرفی را که فکر مرا به خود مشغول کرده بود داد.

گفت :من همیشه با شما هستم وقتی شما تو خونه روبروی عکس من می نشینید وبا من حرف

می زنید من حاضرم وجواب شما را م دهم من همیشه همراه شما هستم وهیچ گاه شما را تنها

نگذاشته ام .از خواب بیدار شدم وشروع کردم به گریه کردن و...

اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب (س)